یک روز حبیب و میثم همراه چند نفر دیگه دور هم بودن. حبیب گفت: من یه پیرمرد خربزهفروشی رو میشناسم که به خاطر دوستی خانوادهی پیامبر میکشنش. اونایی که اونجا نشسته بودن همه برگشتن به میثم نگاه کردن. میثم خندید. آخه توی اون جمع فقط یه نفر خربزهفروش بود. کی؟ میثم! میثم گفت: من هم یه پیرمردی رو میبینم که صورتش قرمزه و برای یاری خانوادهی پیامبر میجنگه و سرش رو توی شهر کوفه میگردونن! باز دوباره همه تعجب کردن و این دفعه برگشتن به حبیب نگاه کردن. آخه مردی که صورتش قرمز بود، حبیب بود! حبیب و میثم خندیدن و رفتن و ….